جسارت میخواهد...نزدیک شدن به افکار دختری که روزهامردانه با زندگی
می جنگد اما...شب ها از هق هق دخترانه بالشش خیس است...
سیاه پوشیده بود،به جنگل آمد...استوار و تنومند بودم...من را انتخاب کرد...دستی به تنه ام
کشید...تبرش را در آورد...زد و زد..محکم ومحکم تر...به خود میبالیدم،دیگر نمیخواستم درخت
باشم،آینده ی خوبی در انتظارم بود.سوزش تبرهایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت
دیگری افتاد،او تنومندتر بود،مرا رها کرد با زخمهایم،اورا برد...ومن که دیگر نه درخت بودم نه
تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیرمردی...خشک شدم...
ϰ-†нêmê§ |