تبر!


 سیاه پوشیده بود،به جنگل آمد...استوار و تنومند بودم...من را انتخاب کرد...دستی به تنه ام

کشید...تبرش را در آورد...زد و زد..محکم ومحکم تر...به خود میبالیدم،دیگر نمیخواستم درخت

باشم،آینده ی خوبی در انتظارم بود.سوزش تبرهایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت

دیگری افتاد،او تنومندتر بود،مرا رها کرد با زخمهایم،اورا برد...ومن که دیگر نه درخت بودم نه

تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیرمردی...خشک شدم...

 
بازی با احساسات مثل داستان تبر ودرخت میمونه
 
ای تبر به دست!تا مطمئن نشدی تبر نزن
 
ای انسان!تا مطمئن نشدی احساس نریز!
 
زخمی میشود...در آرزوی تخته سیاه شدن خشک میشود...
 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 10 آذر 1391 1:12 |- zahra -|

ϰ-†нêmê§