*کاش از همان اول میفهمیدم "دوستت دارم" تیکه کلام توست

 

*چشمانم را میبندم،نقابت را بردار.....بگذار صورتت هوایی بخورد!

 

*لیاقت میخواهد،بودن در شعرهای دختری که باتمام عشق،نبودنت را اشک میریزد...

تعجب نکن!دربی لیاقتی تو شکی نیست..

اینجا بی دلیل بودنت در بغضهایم...

خریت خودم است،نه لیاقت تو...!

 

*تقصیر برگها نیست

آدمها همینند...

نفس میدهی،لهت میکنند..!

 

*اگه این روزا کسی بهت گفت:"عاشقتم"...بپرس تا ساعت چند؟؟!

 

*دلت را خوش نکن به این"دوستت دارمها"...تمامشان تاریخ مصرف دارند!

 

*وقتی دست فشردیم وقول دادیم...تنها..دست تو مردانه بود و قول من!

 

 

دو شنبه 29 آبان 1391 17:30 |- zahra -|

 

*چه جمله عجیبی است..."دوستت دارم"

 

هرکس می گوید عاشقت میشود،هرکس میشنود،بی تفاوت تر...!

 

*خیلی وقتا بهم میگن چرا میخندی؟بگو ما هم بخندیم...

 

اما هرگز نمیگن:چرا غصه میخوری؟بگو ماهم غصه بخوریم...!

 

*التماس ماله وقتی بود که ساده بودم...

 

امروز  میخای بری؟؟؟هیس!!......فقط خداحافظ

 

 

 

دو شنبه 29 آبان 1391 17:30 |- zahra -|

 

ما فاصله گرفتیم از هم اما ،عشق ما این وسط بی گناه بود..

 

 قلب من سختیارو طی کردو قلب تو تازه اول راه بود........

 

  حالا دارم اینو تازه میفهم......دوستی ما یه اشتباه بود.....

 

ازیاد هردومون میره...این عشق ساده می میره....

 خاطرات میره از یادت.........

سه شنبه 23 آبان 1391 14:56 |- zahra -|

 وقتی چندتا کوتاه فکر معنی محبت ودلسوزی و از عشق و علاقه تشخیص نمیدن وضع همین میشه دیگه...............  

 

جمعه 19 آبان 1391 1:10 |- zahra -|


توی رابطه هاتون گاهی سنگ بندازین تا عمقش مشخص شه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
درد یعنی سرت به همون سنگی بخورد که به سینه میزدی!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این روزها خوابم نمی آید فقط میخوابم که بیدار نباشم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تقصیر خودمونه...بعضی ها عددی نبودند و ما آنها را به توان رساندیم...!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی به عقب برمیگردی...متوجه میشی که جای بعضیا الان که تو زندگیت خالی نیس هیچ...اون موقعشم زیادی بوده...!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قرار نیست که همیشه من خوش باشم...دیروز من خوش بودم ازاینکه درکنارت بودم...امروز دیگری خوش است برای با توبودن...وفردا یکی دیگر...از تلاش دست نکش عزیزم...که چشم ملتی به توست
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
تورا من "تو"کردم وگرنه "او"هم زیادیت است...پس اینقدر برایم شما شما نکن!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
اگه تورو باکسی دیدم هیچوقت حسودیم نمیشه...!آخه مامانم یادم داده که اسباب بازیامو بدم به بدبخت بیچاره ها!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
"حوا"که باشی بعضی ها "هوا"برشان میدارد که "آدمند"!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
سقوط... تاوان پریدن با بعضی هاست!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
آغوش من سرزمین توبود...کاش قدری ارق میهن پرستی داشتی...

 

 

 "وطن فروش"

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
وقتی میرفت گفتم کجا؟گفت به درک..!منم گفتم به درک..!و این چنین بود که ما در اوج تفاهم از هم جداشدیم...
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
خیلی از یخ کردنهای ما از سرما نیست...لحن بعضی ها زمستونیه!
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
وقتی ارزشها عوض میشن...عوضی ها با اغرزش میشوند!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
نه تنها ترکت می کنند...حتی وقت رفتن با تمام پررویی دستور هم میدهند:مواظب خودت باش!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
جدیدا دلم خیلی گنده شده...ولی جالب اینجاست که هنوزم یه سرسوزن واست جاندارم که ندارم!...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
به خیال خودت زیرآبی زدی ورفتی...اما حواست نبود..دقیقا منتظرهمین حرکتت بودم.
 

 

کیش.مات

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بزرگترین اشتباهم این بود...اینکه التماست کردم بمانی...نمی ارزیدی!!!دیرفهمیدم...

 

 

 

 

 

                                                                                                      

 

 

یک شنبه 14 آبان 1391 22:14 |- zahra -|

 

سه تا رفيق با هم ميرن رستوران ولي بدون يه قرون پول . هر کدومشون يه جايي ميشينن و يه دل سير غذا ميخورن و اولی ميره پاي صندوق و ميگه : ممنون غذاي خوبي بود اين بقيه پول مارو بدين بريم : صندوقدار : کدوم بقيه آقا ؟ شما که پولي پرداخت نکردي . ميگه يعني چي آقا خودت گفتي الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون ميدم . خلاصه از اون اصرار از اين انکار که دومی پا ميشه و رو به صندوقدار ميگه : آقا راست ميگن ديگه ، منم شاهدم وقتي من ميزمو حساب کردم ايشون هم حضور داشتن و يادمه که بهش گفتين بقيه پولتونو بعدا ميدم . صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چي ميگي آقا ، شما هم حساب نکردي ! بحث داشت بالا ميگرفت که ديدن سومی نشسته وسط سالن و هي ميزنه توي سرش . ملت جمع شدن دورش و گفتن چي شده ؟ گفت : با اين اوضاع حتما ميخواد بگه منم پول ندادم

جمعه 12 آبان 1391 10:57 |- zahra -|

يک خانم براي طرح مشکلش به کليسا رفت.

او با کشيش ملاقات کرد و برايش گفت:

من دو طوطي ماده دارم که فوق العاده زيبا هستند.

اما متاسفانه فقط يک جمله بلدند که بگويند «ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟».

اين موضوع براي من واقعا دردسر شده و آبروي من را به خطرا انداخته..

از شما کمک ميخواهم. من را راهنمايي کنيد که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشيش که از حرفهاي خانم خيلي جا خورده بود گفت:

اين واقعاً جاي تاسف دارد که طوطي هاي شما چنين عبارتي را بلدند

من يک جفت طوطي نر در کليسا دارم.. آنها خيلي خوب حرف ميزنند و اغلب اوقات دعا ميخوانند..

به شما توصيه ميکنم طوطيهايتان را مدتي به من بسپاريد. شايد در مجاورت طوطي هاي من آنها به جاي آن عبارت وحشتناک ياد بگيرند کمي دعا بخوانند.

خانم که از اين پيشنهاد خيلي خوشحال شده بود با کمال ميل پذيرفت.

فرداي آن روز خانم با قفس طوطي هاي خود به کليسا رفت و به اطاق پشتي نزد کشيش رفت .کشيش در قفس طوطي هايش را باز کرد و خانم طوطي هاي ماده را داخل قفس کشيش انداخت.
يکي از طوطي هاي ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟

طوطي هاي نر نگاهي به همديگر انداختند. سپس يکي به ديگري گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد

جمعه 12 آبان 1391 10:56 |- zahra -|

زن سينه‌هاي برجسته نيست

موي مش کرده

ابروي برداشته

لبانِ قرمز نيست

زن لباسِ سفيد شب با شکوه عروسي... بوي خوشِ قرمه سبزي... هوسِ شب‌هاي جمعه

قرار‌هايِ تاريکي‌ ، کوچه پشتي‌، تويِ يک ماشين نيست

زن خون ريزي، کمر دردِ ماهانه، پوکي استخوان، يک زنِ پا بماه، حال تهوع، استفراغ،درد‌هاي زايمان، مادر بچه‌ها نيست

زن عصايِ روز‌هاي پيري، پرستار ، وقتِ مريضي، مزه بيار عرق دوره‌هاي دوستانه نيست

زن، وجود دارد، روح دارد، قدرت، جسارت، پا به پاي يک مرد ، زور دارد، عشق، اشک، نياز، محبت، يک دنيا آرزو دارد

زن ... هميشه ... همه جا ... حضور دارد

و اگر تمام اينها يادت رفت

تنها يک چيز را به خاطر داشته باش

که هنوز هيچ مردي پيدا نشده

که بخواهد جايِ يک زن باشد

 

جمعه 12 آبان 1391 10:51 |- zahra -|

 

زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به
اتاق خواب سر زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را
با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد
با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند
بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند ...راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟
جمعه 12 آبان 1391 9:57 |- zahra -|

بعضی وقتا هست که دوست داری کنارت باشه . . .

 

محکم بغلت کنه . . .

 

بذاره اشک بریزی تا آروم شی . . .

 

بعدآروم تو گوشت بگه:

.

.

.

«دیوونه من که باهاتم»

 

پنج شنبه 11 آبان 1391 12:41 |- zahra -|

 

به احساس غمگین خواستن تو .. به اون غم .. قسم ..

به تک تک ظلم های این زمانه قسم ..

تو برای منی .. من برای تو ..

ستمگر به هر ستم تو قسم ..

 

تو دلم آتیش زدی در فصل بارون .. نمی خوام زنده باشم .. نمی خوام زنده باشم ..  بدون تو ..

تو به من زخمهای زدی .. که نمی خوام مرحمشون کنم ..

نمی خوام زنده باشم .. نمی خوام زنده باشم ..  بدون تو ..

 

در دلم خواهشم هام می میرن .. با مردن هر کدوم .. جوون رو می گیرن ..

زهر جدای رو نمی خوام بخورم ..

نمی خوام زنده باشم .. نمی خوام زنده باشم ..  بدون تو ..

 

این فصل خاطرات تو .. یاد اون حرفهای عاشقونه ..

با فراموش شدن این خاطرات ما دیگه هیچ وقت به هم نمی رسیم .. نمی خوام .. نمی خوام ..

نمی خوام زنده باشم .. نمی خوام زنده باشم ..  بدون تو ..

 

عشق عبادت .. عشق هست پرستش .. عشق اسم دوم خداست ..

 

تو به من زخمهای زدی .. که نمی خوام مرحمشون کنم ..

نمی خوام زنده باشم .. نمی خوام زنده باشم ..  بدون تو ..

 

 

بعضی وقتا این به ذهنم می یاد که ..

بعضی وقتا این به ذهنم می یاد که ..

 

که انگار تو رو آفریدن برای من ..

تو قبلا یه جای کنار ستاره ها ، زندگی می کردی ..

تو رو آوردن روی زمین بخاطر من ..

 

بعضی وقتا این به ذهنم می یاد که ..

که این جسم و این نگاه ها امانت هستن پیش من ..

این لب و این آغوش امانت هستن پیش من ..

 

بعضی وقتا این به ذهنم می یاد که ..

که آیا تو منو تا آخر عمر همین جوری خواهی خواست ..

آیا این نگاه های پر از محبت برای همیشه همین جوری خواهند موند ..

 

من می دونم که تو غریبه هستی ولی بازم ..

پنج شنبه 11 آبان 1391 12:40 |- zahra -|

 

وقتي سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشي” صدا مي كرد .

به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميكرد .

آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشكرم

ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي كرد. دوستش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينكار رو كردم. وقتي كنارش رو كاناپه نشسته بودم. تمام فكرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميكردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت ديدن فيلم و خوردن ۳ بسته چيپس ، خواست بره كه بخوابه ، به من نگاه كرد و گفت :”متشكرم

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد

من با كسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زماني هيچكدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، كنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فكر نمي كرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :”متشكرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ” .

يه روز گذشت ، سپس يك هفته ، يك سال … قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي كردم كه درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي كرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينكه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشكرم.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .

نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه ، من ديدم كه “بله” رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج كرد. من ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فكر نمي كرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينكه بره رو به من كرد و گفت ” تو اومدي ؟ متشكرم

سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميكنم كه دختري كه من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه،دختري كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست كه اون نوشته بود:

تمام توجهم به اون بود. آرزو ميكردم كه عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم كه بدونه كه نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتي ام … نمي‌دونم … هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره. ….

اي كاش اين كار رو كرده بودم

 

پنج شنبه 11 آبان 1391 12:39 |- zahra -|

و مرا

آنقدر آزردی ..

که خودم کوچ کنم از شهرت ..

بکنم دل ز دل چون سنگت ..

تو خیالت راحت ..

... ... می روم از قلبت ..

می شوم دورترین خاطره در شب هایت

تو به من می خندی ..

و به خود می گویی:

باز می آید و می سوزد از این عشق

ولی ..

بر نمی گردم نه!

می روم آنجایی

که دلی بهر دلی تب دارد ..

عشق زیباست و حرمت دارد ..

تو بمان ..

دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت

سرد و بی روح شده است ..

سخت بیمار شده است ..

تو بمان در شهرت                                                                                                                                      حوا دوباره سيب بچين

خسته ام

بگذار از اينجا هم بيرونمان كنند

پنج شنبه 11 آبان 1391 12:38 |- zahra -|

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

 

 

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه

گفت:موافقم…فردا می ریم

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه

توی دادگاه منتظرتم…امضا

بلی

 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

پنج شنبه 11 آبان 1391 11:57 |- zahra -|

ϰ-†нêmê§